Memento

ساخت وبلاگ
+ زود بیدار شدن برام خیلی سخت شده، حتی اگه خواب کافی هم داشته باشم. نمیدونم به خاطر خستگی از باشگاه دیشبه یا چی.+ دیروز که داشتم پادکست گوش میدادم یه قسمتش جالب بود. میگفت افسردگی باعث میشه ما مشکلاتمونو راحتتر بندازیم گردن آن دیگری. و مسولیت پذیریمون کمتر میشه. شاید من هم یه مدت اینطوری بود، نمیدونم:-؟ و جالبه که طبیعتا این خودش باعث بدتر شدن اون موقعیت میشه. به نظرم چیزی که امسال دارم یاد میگیرم همین مسولیت پذیر بودنه ست. وقتی نیروهای بیرونی تو ذهنت کمرنگ میشه، خودت میمونی و همه مشکلاتت. و میبینی که واقعا " از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را". به زور ورزش میکنم، سالم میخورم، درس میخونم و تز مینویسم. حتی در ارتباط با بقیه، حرکتاب و حرفای بی ربطشون تلاش میکنم ناراحتم نکنه (نمیگم که تو این مورد موفق بودم).البته علاوه برای احساساتم، مسولیت حرفا و رفتارای خودمو هم در ارتباط با بقیه باید به عهده بگیرم. پس تلاش میکنم رنجیده شون نکنم و تو موقعیتی نذارمشون که منو ناراحت کنن. + ببینم میتونم امروز مقدمه تز رو تموم کنم یا چی Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 45 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 1:29

+ امروز اومدم دانشگاه و باید اعتراف کنم دلم برای ویوی افیسم تنگ شده بود. درختا هنوز خیلی زرد نشدن که به نظرم یکم عجیبه:-!. میشه گفت یه چیز خیلی یه ورژن خیلی اولیه از تزم دارم. از اول باید بخونم و بهترش کنم. اما حس عجیبیه. تصوراتم از دکتر شدن فرق داشت. مقادیر زیادی خودسرزنشگری و کم شمردن دستاوردا، و کمبود اعتماد به نفس و مقایسه با دیگران درونم موج میزنه. البته دارم بهتر میشم چند وقته. اما هنوز ذهن مقایسه گرم دست برنمیداره. هیچکدوم اینا قبلا به این پررنگی نبود. باید تلاش برای بهتر شدنمو ادامه بدم.+ دلم برای اینجا و این نقطه امنم تنگ میشه. برای روزای قبلی که اینجا داشتم هم دلم تنگ شد. برای روزای آفتابی که سوار دوچرخه میشدم و میومدم. برای صورتای آشنایی که میدیدم. برای رد شدن و حس تعلق داشتن. برای خونمون تو شهر کوچیک کنارش. برای خیلی چیزا... Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 46 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 1:29

+ باورم نمیشه اخرین پاییز تهران که دیدم پنج سال پیش بوده. آخرین باری که تو خیابون کشاورز قدم زدیم. آخرین باری که ازون کیک یزدیای دور میدون خریدیم. از بساط دست فروشای کنار ولیعصر خرید کردیم، نیکوصفت آش خوردیم و تمام عاشقانه جهان رو تو دستامون جا دادیم وقتی تو انقلاب قدم میزدیم. تو ذهنم همه چیز خیلی واضحتر از پنج ساله. اون پاییز پر از استرس که میشه گفت سختترین دوره زندگیم بوده تا الان، آرزوم شده. آزمون ایلتس میخواستیم بدیم و ترکیب کلاسا و خوابگاه نداشتن الف و گوشیشو زدن و امتحان درسای سخت ارشدم، و هزار بار استرس ازمون و ماک و غیره واقعا پوست کلفتم کرد. اما دلم لک زده. چه میشه کرد. همه اون سختیا تو اون پیاده برگشتن از چند ساعته بعد از آزمون تا هات داگ خوران و برگشتن به خوابگاه تموم شد و فقط حسای خوبش موند.+ حتی الان که چهارساله با هم هم خونه ایم دلم لک زده برای اون روزا که میومد دنبالم دم در خوابگاه. زندگی قشنگیای زیادی داشته و داره :).+ الان که چند ساعته ندیدمش، یه دنیا ذوق رسیدن به خونه و بغلش رو دارم:) Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 47 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 1:29

هفته بعد میشه چهار سال که اینجاییم. درست تو تاریخ چهار ساله شدن، ارائه کارآموزیمه تو یکی از بزرگترین شرکتای اینجا. چندتا مقاله چاپ شده. و من از درون کجام؟ هزاران سال نوری دورتر. خودمو شایسته هیچکدوم نمیدونم و در مقایسه خودم با بقیه بازنده با اختلاف همیشگی‌ام. هیچوقت کافی نیستم. هیچوقت.

Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 18:45